نمی دانم غرور چیست؟ ولی این را خوب می فهمم که آنقدر مغرورم که حتی یک بارهم نگفتم که چقدر دوستت دارم... حتی یکبار هم وجود نازکت را با نوازش های کودکانه ام سیراب نکردم...
اما تو می توانستی محبت را در سرزمین چشمانم نظاره کنی. می توانستی عشق را در میان کوچه پس کوچه های شهر برفی قلبم احساس کنی. ای کاش می دیدی حال و روزم را. ای کاش لمس می کردی دستان یخ زده ام را. ای کاش می دیدی که شمع ها چگونه برای غربتم می گریند...
ای کاش نغمه سرایی پرستوهای مهاجر را که از سرعطوفت برایم لالایی عشق می خوانند می شنیدی... ای کاش امروز خورشید را می دیدی که چگونه با دستان مهربانش اشک را از پهنای صورت غمزده ام پاک می کرد...
ای کاش صدای قدوم بهار را می شنیدی که آرام آرام از پشت پنجره شکسته ی قلبم گذشت...
ای کاش می دانستی که به جای گرمای تابستان، سرمایی خانمان سوز وجودم را برای همیشه محصور کرده است...
تنها دلیل بودنم! تا را با همه ی خوبی هایت به دست سخاوتمند سرنوشت می سپارم. ولی بدان که غبار غم از چهره ام زمانی پاک می شود که بگویم
"عاشقانه دوستت دارم...".